ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات ساینا

شیرین.......تلخ

از دیروز هوا دوباره ابری شد و امروز صبح با دیدن هوای مه آلود و بعدم نم نم بارون کلی لذت بردیم....وقتی به مهد رسیدیم با سرعت پیاده شدی که زیر این ریزه ها با چتر وایستی....ولی از اونجایی که 10 مین از کلاست گذشته بود(به خاطر دیدن کارتون بنر) به سرعت بردمت داخل که به اولین واحد کارت برسی... اصلا مهلت نمیدی و از دم مهد میخوای شال و کلاه و پالتو رو درآری... دیروز اومدم سراغت صورتت پر بود از استیکرهای ستاره ای....بخاطر شعر جدید فارسی و نقاشی بود که کشیده بودین.....نقاشی در مورد خانواده بود......شما توی یک صفحه 3 تامون رو کشیده بودی و صفحه دیگه عارف جون رو هم اضافه کرده بودی...... جدیدا بیشتر به یادگیری علاقمند شدی... جالب اینکه جایزه یادگیری ...
30 آبان 1391

خاتون خونه من

خلاصه که دیشب بحث، بحث داغ عروسی بود... خیلی شیرینتر میشی وقتی میخوای جدی صحبت کنی. جدیدا وسط حرفهات "چیز"، "چیزه" رو هم میگنجونی.....مثلا میخوای عین بزرگترا صحبت کنی....مدتیه که هر کاری میخوای انجام بدی میگی با اجازه تون..... صبح همسایه بالایی رو توی آسانسور دیدی که داشت با دخترش بوس میداد و بابای میکرد... بهت میگه خانوم خوشگله نمیخوای بیای با دخترم بازی کنی؟ میگی با اجازه تون میخوام برم مهد، درس دارم...آقاهه بنده خدا مونده بود چی بگه... روز جمعه تماااااااام مدت مجبورم کردی با هم درس بخونیم و رایتینگ کار کنی، من که دیگه خسته شده بودم گفتم فلوتت رو بیار اونو هم کار کنیم بعد از یک ساعت که نت هارو اجرا میکردیم دم غروب شده بود که بازم گفتی ...
28 آبان 1391

دیروز، امروز

بعد از صبحانه زدیم بیرون دلم نمیخواست هوای خوب و دلچسب بارونی از دستم بره. چند جایی کار داشتم انجام دادم بعد با ماشین دور میزدیم و یکی دو جا پیاده شدیم تا از هوا لذت ببریم و خیس شیم.... یه منظره پاییزی خوشگل انتخاب کردم واسه عکس...(چه حیف، امسال عکسهای زرد و قرمز پاییزی از خور و باغ گلشن نخواهیم داشت) بعد از هوا خوری و عکاسی،چون حوالی مهد کودک بودیم. همش میگفتی بریم مهد کودک ببینم دوستام و مربی هام اونجان؟ مهد سر جاشه و و و خیلی بامزه ادا میکردی.... وقتی به کوچه مهد رسیدیم هول بودی و همش میخواستی تا اونجا پیاده بدویی و میگفتی زود باش زود باش...حتی صبر نکردی در ماشین رو ببندم پریدی توی حیاط... همه با دیدنت خوشحال شدن و میگفتن توی همین مدت کم ...
25 آبان 1391

بارون میاد دوباره....با خود شادی میاره.....

امروز عصر کلاس موسیقی داشتی....از خواب بیدارت کردم و 4 رفتیم کلاس تمام مدتی که کلاس بودی زیر بارون توی ماشین نشسته بودم و لذت میبردم... وسطاشم کتاب میخوندم......خیلی چسبید...اومدم دنبالت به پیشنهاد من رفتیم خونه ماشینو پارک کردیم و پیاده زدیم زیر بارون......   الان داری با بلاک هات بازی میکنی، دوربین برداشتی، از کارهات عکس بندازی یکسره به من نشون میدی و میگی تشکر نمیکنی که عکسهای به این قشنگی انداختم؟ بعد میگی، من که ازت متشکرم که منو بردی پیاده روی زیر بارون...... قربونت برم شیرینم دوستت دارم عروسکم. ٥٣ مین ماهگردت هم مبارک نفس   ...
23 آبان 1391

......یادت گرامی......

*********************** زنده بودن را به بيداري بگذرانيم که سالها به اجبار خواهيم خفت    *********************** در عجبم از مردمي که خود زير شلاق ظلم و ستم زندگي مي کنند و بر حسيني مي گريند که آزادانه زيست و آزادانه مرد. *********************** انسان مجبور نيست حقايق را بگويد ولي مجبور است چيزي را که مي گويد حقيقت داشته باشد *********************** "خدايا چگونه زندگي کردن را به من بياموز چگونه مردن را خود خواهم آموخت *********************** "تهمت و دروغ"را دشمن سفارش ميدهد و منافق ميسازد و عوام فريب پخش ميکند و عامي آن را ميپذيرد *********...
10 آبان 1391
1